326

ساخت وبلاگ

بعضی روزها سرشار از عشق به مردمم، و لبریز از تنفر به افراد. بقیه‌ی روزها به افراد عشق می‌ورزم و متنفرم از مردم. 326...
ما را در سایت 326 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : randomlyevents بازدید : 22 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 18:09

وقتی آهنگی می‌شنوی خیلی غریب، و دوست داری باهاش برقصی، اما نمی‌دونی چطور باید با این آهنگ بیگانه رقصید. شق و رق می‌شینی و بدون کوچک‌ترین حرکت به آهنگ گوش می‌دی.زندگی فقط رشته‌ای از آدم‌های مختلف بود که وارد می‌شدن و بهت می‌گفتن:" تو چقدر پتانسیل داری. تو چقدر باهوشی." و تو بریدی، و در آخر اونا هم از تو بریدن.تو در تختت ذوب می‌شی، کسی اینجا غبغبت رو نمی‌بینه که به خاطر زاویه‌ی سرت با بالشت گنده‌تر شده. یا پستان‌های لنگه به لنگه‌ت که یکی از این سمت افتاده و یکی از اون.چشمات رو می‌بندی و تصور می‌کنی با اون آهنگ سنتی چینی چطور باید رقصید. و چرا انقدر مهمه انتخاب کردن تک‌تک حرکاتت، وقتی که همیشه پشت در بسته‌ی اتاقت می‌رقصی؟ رقص باید بی‌نقص باشه، حتی اگر کسی هرگز نبینتش. 326...ادامه مطلب
ما را در سایت 326 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : randomlyevents بازدید : 48 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 18:14

فقط سراپا خشمم. نه عشقی برام مونده، نه غصه‌ای، نه لذتی. خشمه که منو به خیز و جهش وا می‌داره. اما، اگه روز خشمم هم تموم شه چی؟ 326...
ما را در سایت 326 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : randomlyevents بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 18:14

هر روز بیدار می‌شم و آرزو می‌کنم هر کسی بودم به جز خودم، هر جایی به جز اینجا. برای همین روزم رو با تظاهر به دیگری بودن سپری می‌کنم، و مرتب مچ خودم رو می‌گیرم، در حالی که دارم مثل خودم رفتار می‌کنم.و شب تو اتاقم، در حالی که به مکالمه‌ی روزانه‌م با خودم می‌پردازم، سرزنشم می‌کنم، از دستم عصبانی می‌شم، باهام رو به رو می‌شم، می‌گم من بودن سخته ولی چیزی بهتر از این دستم رو نخواهد گرفت، ازم معذرت می‌خوام، دستم رو می‌بوسم و صورتم رو نوازش می‌کنم، اشک‌هامو پاک می‌کنم. من باید بدون هیچ رو درواسی خودم باشم. در آغوش خودم، تا جایی که اجازه دارم، شیفته‌ی خودم هستم.روز بعد بیدار می‌شم و آرزو می‌کنم هر کسی بودم به جز خودم، هر جایی به جز اینجا. چهاردهم شهریور ۱۴۰۲1:30 PMرندوم 326...ادامه مطلب
ما را در سایت 326 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : randomlyevents بازدید : 43 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 23:03

داشتم زندگی رویاییم رو برای روانشناسم شرح می‌دادم و اون بهم گفت که:" این کاملا برای تو قابل دست‌یافتنه." و این موضوع منو کمی ناراحت کرد.شاید چون بهش نگفتم که در حقیقت زندگی رویایی من اینه که تو یه گروه متال خواننده و نوازنده‌ی چنگ الکتریک باشم. و با تیل لیندمان یه سینگل بدم بیرون و به خاطرش گرمی بهترین آهنگ راک رو بگیریم اما از اونجایی که جفتمون خیلی وارسته هستیم حتی توی مراسم شرکت هم نکنیم. و در کنار تورهای جهانی که با گروهم می‌رم، سالی یه بار توی ایران هم کنسرت بذاریم، و یه روز توی کنسرت‌هام من اون تک "معشوقِ منفورم" رو توی جمعیت می‌بینم و خطاب به حضار می‌گم:" شاید باورتون نشه، ولی کسی که براش این آهنگ رو نوشتم امروز اینجاست!" و ترانه‌ی ugly people رو بخونم. یکی از ترانه‌هایی که همیشه از ته دلم می‌خونمش‌.نشستم اینجا و می‌گم:" رویای من اینه که تو UCL دکترا بخونم و از استادای اونجا استفاده کنم تا بتونم مدتی توی شرکت نورمن فاستر کار کنم!" آره رندوم، رویای تو اینه. روزی ده بار از روش بنویس تا باورت شه!بعدا-نوشت: دیشب خواب دیدم با Danny Gonzalez و Dew Gooden و Kurtis Conner تو هواپیما هستم. اما هواپیما بیشتر شبیه هتل بود، و من که کنار سه تا کمدین قرار گرفته بودم عین احمقا داشتم سعی می‌کردم به اندازه‌ی اونا بامزه باشم و اونا رو بخندونم، و هر وقت می‌خندیدن یه نفس راحت می‌کشیدم، انگار که ماموریتی رو به سرانجام رسونده باشم. بیست و سوم اسفند ۱۴۰۱5:31 AMرندوم 326...ادامه مطلب
ما را در سایت 326 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : randomlyevents بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 15:53

ته دلم از کسایی که دارن مهاجرت می‌کنن بیزارم. مغزم می‌دونه ما فقط یک بار زندگی می‌کنیم و حق داریم از این یک زندگی لذت ببریم، اما دلم بهم می‌گه چطور آدم می‌تونه از زندگیش لذت ببره وقتی وطنش رو بین گله‌ی کفتارها رها کرده. لبخند می‌زنم و تبریک می‌گم به دوستانم که بالاخره پذیرششون رو از یه دانشگاه درجه چهار-پنج اروپایی یا کانادایی گرفتن و الان دارن چمدونشون رو پر از نیم‌تنه می‌کنن ولی تو ذهنم دلم می‌خواد تو صورتشون تف کنم و بهشون بگم:« شما ربع قرن تو این مکان زندگی کردین بدون این که هیچ چیزی از این مکان رو درک کرده باشین، که اگه درک می‌کردین تک‌تک نفس‌هاتون رو فدای اینجا می‌کردین. شرم بر شمایی که انقدر نفهمین.» بعد بهونه میارم که نمی‌تونم توی گودبای پارتیشون شرکت کنم، استوریاشون رو نگاه می‌کنم، و پس از این که استوریاشون پر شد از عکس‌های روزمره از وطن قلابی جدیدشون، برای همیشه میوتشون می‌کنم. بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲12:2 AMرندوم 326...ادامه مطلب
ما را در سایت 326 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : randomlyevents بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 15:53

مادرم می‌گفت:" پدرم برای اهل عالم دیوونه بود، به جز من. برای من یه پدر کاملا نرمال بود. بعدا متوجه شدم به خاطر اینه که من هم دیوونه بودم." و من با خودم گفتم که یعنی چی؟ مادرم نرمال‌ترین آدمیه که من می‌شناسم.

بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱5:24 PMرندوم

326...
ما را در سایت 326 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : randomlyevents بازدید : 70 تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 ساعت: 19:22

آیا من هرگز عاشق شدم؟داشتم در ذهنم داستان‌هایی که با معشوقکانم داشتم رو مرور می‌کردم- در واقع دو معشوق! یکی در سن ۱۵ سالگی و یکی در ۲۰ سالگی. چه احساس آتشینی بود. فکر کنین انقدر سرشار از عشق باشین که وقتی حرکت قفسه‌س سینه‌ی محبوبتون در اثر نفس کشیدن رو ببینین از شدت شادی و شعف بال در بیارین و عاشق خودتون شین که دارین از همون هوایی تنفس می‌کنید که محبوبتون تنفس می‌کنه. تصور کنید معشوقتون رو ببینید که دست روی دست خودش می‌ذاره و بهش حسادت کنید که داره دست خودش رو لمس می‌کنه درحالی که شما در حسرت لمس کردنش می‌سوزین‌. چنین احساس دیوانه‌واری‌.و اما مهم‌تر از همه، جان‌مایه‌ی احساس اصلی من، ترس بود. ترس این که دیگه محبوبم رو نبینم. ترس از این که او خودش رو از من دریغ کنه. وحشت این که احساسم رو بهش بروز بدم و اون من رو رها کنه.اینجاست که متوجه می‌شیم زمینه خیلی مهمه! شاید در نگاه اول بشه یک عشق پاک و عرفانی رو مشاهده کرد، اما زمینه اینه که: من دچار نوعی افسردگی جان‌کاه بودم.الان یک سالی می‌شه که بالاخره افسردگیم رو تحت کنترل در اوردم. شاید حتی بشه گفت تقریبا درمان شده. وقتی اول راه درمانم بودم، کمی ترسیدم. چون اصلا نمی‌تونستم دیگه تصور کنم اونقدر کسی رو دوست داشته باشم که از این که ولم کنه وحشت داشته باشم. با خودم گفتم، یعنی انقدر قلبم شکسته که دیگه نمی‌تونه به کسی متعلق باشه؟ آیا من محکوم شدم به تنهایی؟تنهایی اصلا بد نیست- خیلی هم لذت بخشه. حتی می‌شه گفت ساده‌تره. اگه قرار باشه کسی من رو تهدید به تنهایی کنه، فقط دلم براش می‌سوزه که نمی‌دونه تنهایی‌های من چقدر غنی هستن. آیا آدم‌های سالم همه اینطوری فکر می‌کنن؟ یعنی آدم‌های سالم پیوسته به دنبال مقبولیت نیستن؟ یعنی به دنبال جلب توجه نی 326...ادامه مطلب
ما را در سایت 326 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : randomlyevents بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 3:11

امروز بالاخره احساس کردم که یک بزرگسال هستم! صبحم رو با رفتن به دفتر اسناد رسمی شروع کردم تا چندتا کپی برابر اصل بگیرم. بعد راهی بانک ملی شدم تا افتتاح حساب کنم. از اونجا رفتم شعبه یک بیمه تا از تحت کفالت پدر بودن خارج شم و بعد رفتم کارگزاری بیمه تا بیمه‌ی کانون زبان شم. بعدم رفتم آتلیه تا عکس‌های پرسونلیم که دوشنبه گرفته بودم رو دریافت کنم و درآخر رفتم شعبه‌ی مرکزی کانون تا کارهامو تموم کنم.توی راهم تا دفتر مرکزی با گربه‌ی خوش‌مشربی آشنا شدم و چند دقیقه‌ای رو به ناز کردنش سپری کردم. یه بار آروم انگشت اشاره‌م رو گاز گرفت و باعث شد قند توی دلم آب شه. بعد از خرخر کردن بسیار'>بسیار یهو بلند شد و رفت پی کار و زندگیش، که بسیار ازش ممنونم چون من هم کار و زندگی داشتم!قبلا کار کردم جایی ولی بیمه نبودم و این کارها خیلی برام هیجان‌انگیز بود! به علاوه که آخرین باری که رفتم بانک یا بیمه با پدرم رفتم و با انجام دادن این کارها به تنهایی، احساس توانمندی کردم!دیروز که تعطیل بود با Sh رفتیم قدم بزنیم و یه مبلمان‌فروشی نظرمون رو جلب کرد. تصمیم گرفتیم تظاهر کنیم که تازه با هم‌دیگه خونه‌ای گرفتیم و الان می‌خوایم براش مبل و میز ناهارخوری انتخاب کنیم. یک ساعت و نیمی توی مغازه بودیم و آلبوم ورق می‌زدیم و وقت فروشنده‌ی بیچاره رو با قیمت پرسیدن و مقایسه‌ی پارچه‌های متفاوت برای مدل‌های مختلف تلف کردیم. البته مغازه خالی بود، ولی باز هم کمی بی‌شعوری به خرج دادیم وقتی قصد خرید نداشتیم! به علاوه که به نظر می‌رسید فروشنده کاملا قانع شده ما یک زوج جوان لزبین هستیم، چرا که آلبوم تخت‌خواب‌های دونفره‌ش رو هم به زور بهمون داد نگاه کنیم.همه چیز تا قبل از این که به یاد میارم "اوه! من یک ایرانی هستم، و وضع ایران خرابه." 326...ادامه مطلب
ما را در سایت 326 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : randomlyevents بازدید : 70 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 3:11

دانش‌آموزام خیلی دوستم دارن! مرتب تیچر تیچر می‌کنن و با خنده و خوشحالی سعی می‌کنن منو به BTS علاقه‌مند کنن! یه جوری نگاهم می‌کنن انگار من جبرئیلِ زبان انگلیسی هستم، و منِ جامعه‌گریز چاره‌ای ندارم جز این که با عشق نگاهشون کنم و با وجود تنفر بی‌حد و اندازه‌م نسبت به پاپ کره‌ای، خودم رو علاقه‌مند نشون بدم و تظاهر کنم تک‌تک این دخترکان 14 15 ساله، جالب‌ترین و بااستعدادترین موجوداتی هستن که تا به حال وجود داشتن. دلم می‌خواد باور کنن که خیلی فوق‌العاده هستن، تا بیشتر از پیش در راستای فوق‌العاده‌تر شدن تلاش کنن. و اوضاع مملکت داره منو ذوب می‌کنه. احساس می‌کنم هر لحظه ممکنه تماما دیوانه شم و لخت و عور کف خیابون جیغ بزنم. ولی این ریزه‌میزه‌ها( که البته همشون از من قد بلندتر هستن!) انقدر دنیاشون کوچیک و دراماتیکه که فراموش می‌کنم دنیای خودم رو و فقط دلم می‌خواد بهشون بفهمونم که I can drawring غلطه! بیست و چهارم دی ۱۴۰۱2:41 PMرندوم 326...ادامه مطلب
ما را در سایت 326 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : randomlyevents بازدید : 61 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 3:11